دوستان عزیزم سلام
قرار بود خیلی زودتر از این ها این پست را در موردهمشهری داستان بنویسم اما متاسفانه وقت نمی شد.
در واقع خواندن مجله هر ماه تمام می شد،اما نوشتن این پست، دائما به تعویق می افتاد.
داستان ،از مجلات گروه همشهری است که اول هر ماه منتشر می شود .اگر شما هم جزء افراد
علاقمندبه خواندن داستان های کوتاه هستید، ،مطالعه آن را به شما پیشنهاد می کنم.
این کتابچه به طور کلی از هفت قسمت تشکیل شده است.
قسمت اول :یادداشت سر دبیر است، که بی شباهت به یک داستان جذاب و خواندنی نیست.
قسمت دوم:درباره زندگی نام دارد.
(این قسمت شامل داستان هایی کوتاه در ارتباط با خاطرات نویسندگان است.)
قسمت سوم آن شامل شش داستان کوتاه است.
قسمت چهارم آن را روایت های داستانی تشکیل می دهد.
قسمت پنجم آن که بخش مورد علاقه من است روایت های مستند است.
(که شامل داستانی هایی جالب در ارتباط با تجربیات و خاطرات مشاغل گوناگون است.)
قسمت ششم:درباره داستان نام دارد.
(که معمولا شامل بیوگرافی نویسندگان ،تجربیات کاری آنان وآموزش نویسندگی و ترجمه متون می باشد.)
قسمت هفتم:پایان خوش نام دارد.
در پایان خوش، هر ماه مسابقه ای تحت عنوان داستان یک خطی برگزار می شود.
(در واقع ،نوعی مسابقه داستان نویسی یک خطی یا همان
دیالوگ نویسی برای کاریکاتور است.)
ماجرا از این قرار است که ،شما باید به تصویری که در مجله درج شده است نگاه کنید و بر داشت خود را از آن در یک خط بنویسید.
دیالوگ باید کمتر از بیست کلمه و البته طنز آمیز باشد،یعنی پتانسیل طنز نهفته در تصویر را آزاد کند.
در اینجا بخشی
از روایت های مستند را برای شما انتخاب کرده ام .امیدوارم از مطالعه آن لذت
ببرید.
شماره 18/روایتهای مستند/یک شغل
خاطرات یک داروخانهدار
جوشان
اسماعیل صاحبی
وقتی دوستم پیشنهاد داد در داروخانهاش کار کنم،بیدرنگ پذیرفتم. همیشه به جامعهشناسی علاقهمند بودم،حالا میتوانستم جایی باشم
که بهخاطر رفت و آمد افراد مختلف،تصویر کوچکشدهای از جهان یرونیست؛نمایشگاه
آدمها از گونههای مختلف جامعه
اسماعیل صاحبی، بنا به دلایل شخصی ناچار به کنارگذاشتن حرفهی اصلیاش میشود و در داروخانهای در شاهرود مشغول به کار میشود.خاطرات شغلی اوکنار هم گذاشتن تکههای پازلِ آدمهایی است که از این جهان کوچک گذرمیکنند و آرام آرام طرح پازل را کامل میکنند.
باران میبارد. داروخانه خلوت است. در باز میشود وپیرمردی با لباسهای خیس به طرفم میآید. حرفی نمیزند. دفترچه را ورق میزنم ولی نشانی از نسخه نیست. میپرسم: «نسخه دارید؟» نگاهام میکند و زیر لب کلمات
نامفهومی میگوید. نسخههای قبلیاش را که میبینم، متوجه میشوم آلزایمر دارد ومشکل تکلم. میخواهد به سمت در برود که صدایش میکنم که دفترچهاش را بدهم. لحظهای حس میکنم تنهاترین بیماریست که تا حالا دیدهام، مردِ تنهای بدون همراه، بادفترچهای خالی. روی دفترچه با ماژیکِ قرمز و خط بدی نوشته شده: «عکس جدیدالزامی». عکسِ دفترچه سیاهوسفید و کهنه، حداقل مال بیستوپنج سال پیش است، تصویری که حالا هیچ شباهتی به او ندارد.
با دستی لرزان دفترچه
را میگیرد و آرام از داروخانه بیرون میرود.
وارد فروشگاه میشوم و هنوز چند قدم برنداشتهام که پسربچهای جیغزنان مثل تیری که از کمان رها شده به طرف مادرش میدود و شروع میکند به گریهکردن. مادر، دستپاچه و نگران فکر میکند شاید زنبور یا حشرهای نیشش زده. سوالهای مختلفی از بچه که حالا خود را محکم به او چسبانده میکند تا علت بیقراریاش را بفهمد. چند دقیقه بعد میان کلمات مقطع و نامفهوم کودک، میبینم که دارد به من اشاره میکند.
چهار ماه قبل پسربچهای
با پدرش به داروخانهی ما آمدند. پدر، فرزندش را که التماس میکرد آمپول نمیخواهد
بغل کرده بود و به من چشمکهای ناشیانه میزد: «دکتر! به پسرم بگو که آمپول
نداره.» و من همینطور که روی دو عدد آمپول «پنیسیلین» دستور «بعد از تست» مینوشتم و نیمنگاهی هم به چشمان ملتمس و نگران بچه داشتم، تسلیم شدم و به پسربچه قول دادم آمپول ندارد و طفل بیچاره با شنیدن این تضمین، آرام گرفت.
پسربچه همان کودکِ
توی فروشگاه بود.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شماره هجدهم (آبان 91) مجله داستان بخوانید.