صفحه شخصی مهسا معتمد   
 
نام و نام خانوادگی: مهسا معتمد
استان: تهران - شهرستان: تجریش
رشته: کارشناسی ارشد شهرسازی
تاریخ عضویت:  1391/06/03
 روزنوشت ها    
 

 همشهری داستان بخش عمومی

14
برای دریافت فایلها باید از نرم افزار های ویژه دانلود استفاده نمایید. (برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید)


دوستان عزیزم سلام

 قرار بود خیلی زودتر از این ها این پست را در موردهمشهری داستان بنویسم اما متاسفانه وقت نمی شد.


در واقع خواندن مجله هر ماه  تمام می شد،اما نوشتن این پست، دائما به تعویق می افتاد.


داستان ،از مجلات گروه همشهری است که اول هر ماه منتشر می شود .اگر شما هم جزء افراد


علاقمندبه خواندن داستان های کوتاه هستید، ،مطالعه آن را به شما پیشنهاد می کنم.


این کتابچه به طور کلی از  هفت قسمت تشکیل شده است.


قسمت اول :یادداشت سر دبیر است، که بی شباهت به یک داستان جذاب و خواندنی نیست.


قسمت دوم:درباره زندگی نام دارد.


(این قسمت شامل داستان هایی کوتاه در ارتباط با خاطرات نویسندگان است.)


قسمت سوم آن شامل شش داستان کوتاه است.


قسمت چهارم آن را روایت های داستانی تشکیل می دهد.


قسمت پنجم آن که بخش مورد علاقه من است روایت های مستند است.


(که شامل داستانی هایی جالب در ارتباط با تجربیات و خاطرات مشاغل گوناگون است.)


قسمت ششم:درباره داستان نام دارد.


(که معمولا شامل بیوگرافی نویسندگان ،تجربیات کاری آنان وآموزش نویسندگی و ترجمه متون می باشد.)


قسمت هفتم:پایان خوش نام دارد.



در پایان خوش، هر ماه مسابقه ای تحت عنوان داستان یک خطی برگزار می شود.


(در واقع ،نوعی مسابقه داستان نویسی یک خطی یا همان
دیالوگ نویسی برای کاریکاتور است.)


ماجرا از این قرار است که ،شما باید به تصویری که در مجله درج شده  است نگاه کنید و بر داشت خود را از آن در یک خط بنویسید.


دیالوگ باید کمتر از بیست کلمه و البته طنز آمیز باشد،یعنی پتانسیل طنز نهفته در تصویر را آزاد کند.


در اینجا بخشی 
از روایت های مستند را برای شما انتخاب کرده ام .امیدوارم از مطالعه آن لذت
ببرید.


شماره 18/روایت‌های مستند/یک شغل


 


خاطرات یک داروخانه‌دار




جوشان


 اسماعیل صاحبی




 


وقتی ‌دوستم پیشنهاد داد در داروخانه‌اش کار کنم،بی‌درنگ پذیرفتم. همیشه به جامعه‌شناسی علاقه‌مند بودم،حالا می‌توانستم ‌جایی باشم
که به‌خاطر رفت و آمد افراد مختلف،تصویر کوچک‌شده‌ای از جهان یرونی‌ست؛نمایشگاه
آدم‌ها از گونه‌های مختلف جامعه
 


اسماعیل صاحبی، بنا به دلایل شخصی ناچار به کنارگذاشتن حرفه‌ی اصلی‌اش می‌شود و در داروخانه‌‌ای در شاهرود مشغول به کار می‌شود.خاطرات شغلی اوکنار هم گذاشتن تکه‌های پازلِ آدم‌هایی است که از این جهان کوچک گذرمی‌کنند و آرام آرام طرح پازل را کامل می‌کنند.




باران می‌بارد. داروخانه خلوت است. در باز می‌شود وپیرمردی با لباس‌های خیس به طرفم می‌آید. حرفی نمی‌زند. دفترچه را ورق می‌زنم ولی نشانی از نسخه نیست. می‌پرسم: «نسخه دارید؟» نگاه‌ام می‌کند و زیر لب کلمات
نامفهومی می‌گوید. نسخه‌های قبلی‌اش را که می‌بینم، متوجه می‌شوم آلزایمر دارد ومشکل تکلم. می‌خواهد به سمت در برود که صدایش می‌کنم که دفترچه‌اش را بدهم. لحظه‌ای حس می‌کنم تنهاترین بیماری‌ست که تا ‌حالا دیده‌ام، مردِ تنهای بدون همراه، بادفترچه‌ای خالی. روی دفترچه با ماژیکِ قرمز و خط بدی نوشته شده: «عکس جدیدالزامی». عکسِ دفترچه سیاه‌وسفید و کهنه، حداقل مال بیست‌وپنج سال پیش است، تصویری که حالا هیچ شباهتی به او ندارد
. 

با دستی لرزان دفترچه
را می‌گیرد و آرام از داروخانه بیرون می‌رود
.


 


وارد فروشگاه می‌شوم و هنوز چند قدم برنداشته‌ام که پسربچه‌ای جیغ‌زنان مثل تیری که از کمان رها شده به طرف مادرش می‌دود و شروع می‌کند به گریه‌کردن. مادر، دست‌پاچه و نگران فکر می‌کند شاید زنبور یا حشره‌ای نیشش زده. سوال‌های مختلفی از بچه که حالا خود را محکم به او چسبانده می‌کند تا علت بی‌قراری‌اش را بفهمد. چند دقیقه بعد میان کلمات مقطع و نامفهوم کودک، می‌بینم که دارد به من اشاره می‌کند. 

چهار ماه قبل پسربچه‌ای
با پدرش به داروخانه‌ی ما آمدند. پدر، فرزندش را که التماس می‌کرد آمپول نمی‌خواهد
بغل کرده بود و به من چشمک‌های ناشیانه می‌زد: «دکتر! به پسرم بگو که آمپول
نداره.» و من همین‌طور که روی دو عدد آمپول «پنی‌سیلین» دستور «بعد از تست» می‌نوشتم و نیم‌نگاهی هم به چشمان ملتمس و نگران بچه ‌داشتم، تسلیم شدم و به پسربچه قول دادم آمپول ندارد و طفل بیچاره با شنیدن این تضمین، آرام گرفت
. 

پسربچه همان کودکِ
توی فروشگاه بود
.


 


 


متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره هجدهم (آبان 91) مجله داستان بخوانید.




 











شنبه 18 آذر 1391 ساعت 09:06  
 نظرات    
 
مطلب کیانی زاد 21:52 شنبه 18 آذر 1391
2
 مطلب کیانی زاد
البته فراموش کردید با قیمتی بسیار پایین ...


همشهری داستان ، آبان ماه 1391 ، 244 صفحه ، 3000 تومان ...


اندازه ی ورق های این مجله یا به تعبیر سرکار خانم "مهسا معتمد " (این کتابچه) : 20.5×14 سانتی متر...
مهسا معتمد 23:17 شنبه 18 آذر 1391
1
 مهسا معتمد
با تشکر از جناب آقای مهندس کیانی زاد :)
امیر یاشار فیلا 01:17 یکشنبه 19 آذر 1391
2
 امیر یاشار فیلا

همین روزها «شماره‌ی یلدا»ی این ماه‌نامه‌ی خواندنی هم درمی‌آید.
از دست ندهید دوستان.



خانم مهندس معتمد،
از سرکارعالی سپاس ویژه دارم بابت این روزنوشتِ برآمده از دل.


آقای مهندس کیانی زاد،
اندک‌اندک آشکار می‌شود که علاقه‌مندی‌های مشترک‌مان ریشه در کجاها دارند ...
پاینده باشید دوست ارجمندم.
محمد مهدی مدرس نیا 08:21 یکشنبه 19 آذر 1391
1
 محمد مهدی مدرس نیا
ممنون، عالی بود سعی میکنم مشتری مجله بشم
مطلب کیانی زاد 21:05 یکشنبه 19 آذر 1391
0
 مطلب کیانی زاد
خواهش می کنم سرکار خانم "مهسا معتمد ".


من که منتظر یلدایی داستان هستم ...

جناب فیلا خوشحالم که علاقه مندیهای من و شما (ما) ریشه در ریشه ی هم دارد ...
مهسا معتمد 14:30 دوشنبه 20 آذر 1391
1
 مهسا معتمد
شماره‌ی 19/روایت‌های مستند/یک تجربه:

یک دو سه،یک

جابر تواضعی

از ده‌سالگی عینک قطوری به چشمم بود که مثل افساردهنه‌ی هوشمند عمل می‌کرد. بی‌عینک چیزی نمی‌دیدم. با عینک هم نمی‌شد بازی کرد. توی یارکشی ساعت‌های ورزش سرم دعوا بود که انتخابم نکنند. وقتی عینک را برمی‌داشتم، چندثانیه‌ای طول می‌کشید تا تصویر محوِ توپ و آدمی که داشت از توی کادر به سمتم می‌آمد لود شود و بفهمم طرف، خودی است یا مال تیم روبه‌رو. وقتی با عینک می‌رفتم وسط میدان، ترس افتادن و شکستنش ناخودآگاه نمی‌گذاشت بروم سمت توپ. ولی این چیزها را نمی‌شد برای معلم ورزش‌ یا بچه‌ها توضیح داد. درنتیجه تا جایی که یادم می‌آید، عینک در مُشت می‌ایستادم جای دفاع و سعی می‌کردم با لگدزدن به ساق پا یا هر شیوه‌ی دیگری نگذارم کسی هوس گل زدن به سرش بزند. بهترین راه سالم ماندن عینک هم این بود که همیشه همراهم باشد. این روش بعضی وقت‌ها جواب می‌داد،‌ خیلی وقت‌ها هم نه. سردسته‌های بازی هیچ‌کدام‌شان نمی‌خواستند یک نیروی اضافی و به‌دردنخور توی زمین‌شان ول بچرخد. همین نخواستن و سرگردانی باعث شده بود زنگ‌های ورزش بشود کابوس من.
فقط این نبود. تنها درسی که مثل لکه‌ی ننگ کارنامه‌ام را ضایع می‌کرد، همین نمره‌ی ورزش بود. توی دانشگاه هم تربیت‌بدنی یک و دو، مثل خار توی چشمم فرو ‌رفت. اسمش این بود که جزو درس‌های عمومی‌ است و قرار است کمک معدل باشد ولی هیچ‌کس نمی‌فهمید چه عذاب الیمی است برای من. ترم یک به من پانزده واحد دادند که هشت واحدش پیش بود، بقیه‌اش چهار واحد ریاضی‌عمومیِ یک و دو واحد فیزیک حرارت هالیدی و یک واحد تربیت‌بدنی یک. آن روزها هرچه کردم نشد خودم را با شهر غریب و دوری از خانواده وفق بدهم و دانشگاه صنعتی اصفهان همه‌ی تنهایی و غربت و ناچسبی‌اش را بدتر فرو می‌کرد توی جگرم. این‌جا همه درس می‌خواندند. من می‌خواستم بخوانم و بنویسم و فیلم بسازم و‌ کارهای فوق برنامه بکنم. با این احوال، میان‌ترم‌ها آن‌قدر افتضاح شد که به پیشنهادِ موکدِ علمای سال‌بالایی، فیزیک حرارت را حذف کردم. هرچند نتیجه خیلی فرقی نکرد. درس خواندن این‌جا قلقی داشت که یکی دو ترم طول کشید تا یادش بگیرم. همان ریاضی یک را هم افتادم. غیر از هشت واحد پیش‌نیاز، تربیت‌بدنی یک، تنها درس اصلی‌ بود که پاس کرده بودم. یعنی در طول یک ترم فقط یک واحد پاس کردم و ‌صدوسی‌و‌نه‌تای بقیه‌اش ماند برای هفت ترم بعد. با این رکورد عجیب‌وغریب شهره‌ی خاص و عام شدم. بعضی‌جاها حس می‌کردم با دست نشانم می‌دهند و می‌گویند: «این همونه که فقط یه واحد پاس کرده؛ اونم تربیت‌بدنی یک!»





متن بقیه‌ی یک‌تجربه‌های «تربیت‌بدنی» را می‌توانید در شماره‌ی نوزدهم, آذرماه مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.
مطلب کیانی زاد 22:54 دوشنبه 20 آذر 1391
0
 مطلب کیانی زاد
روایت طلبه های جوان هم صفای خاص خودش رو داره ...


خصوصا زنگ ورزش و اون پسره ی کلاس به هم ریز و حرف کلیدیش " حاج آقا زنگ بعد باید با ما بازی کنید "
نورالله جویا 18:42 یکشنبه 26 آذر 1391
0
 نورالله جویا
خداقوت معتمد
www.joyabargh.blogfa.com
مهسا معتمد 10:06 چهارشنبه 6 دی 1391
0
 مهسا معتمد
مترجمین جوان لطفا بخوانند
دور دوم کارگاه ترجمه

دور دوم کارگاه ترجمه در شکل و قالبی تازه انشاءالله از شماره‌ی اردیبهشت 92 آغاز می‌شود.
با بازنگری مسائل و مشکلات کارگاه اول و معلوم شدن سطح واقعی رقابت، تحریریه‌ی داستان در تهیه‌ی قالبی نو برای کارگاه است که به لطف خداوند دستاورد آن برای اعضا بیشتر و گسترده‌تر از دور اول هم باشد و در نظم و نظام بهتری جریان پیدا کند. فکرهای اولیه‌ی این طرح جدید انجام شده و کارهای مربوط به آن در لابه‌لای کارهای مربوط به شماره‌ی ویژه‌ی نوروز انجام می‌شود.
علاقه‌مندانِ «کارگاه ترجمه» می‌توانند در شماره‌ی بهمن‌ماه گزارشی از دور اول کارگاه و پشت صحنه‌ی آن را بخوانند، در شماره‌ی اسفند، فهرست برندگان نهایی را ببینند و از شماره‌ی اردیبهشت، همراه دور تازه‌ی کارگاه شوند.

بعدالتحریر: همه‌ی این تصمیمات و تلاش‌ها وابسته به اوضاعی است که از بیرون به ما ممکن است وارد شود. اگر گاهی در وعده‌ها تخلفی صورت می‌گیرد لطفا بدانید واقعا نشده است. ما سعی‌مان را کرده‌ایم و موانعی جدی نگذاشته کار انجام شود.
مهسا معتمد 10:08 چهارشنبه 6 دی 1391
1
 مهسا معتمد
شماره‌ی 20/درباره زندگی/روایت 2 ـــویژه یلداـــ:

سفر انار

بهروز رضوی

ن‌چه بیش از خود یلدا اهمیت دارد سور و سات شب یلداست. آجیل‌ و هندوانه و انار که اجزای جدایی‌ناپذیر سفره‌های شب چله‌اند. بهروز رضوی که صدای گرم و جاودانه‌اش در رادیو و آنونس‌های سینمایی، به یکی از خاطره‌های چند نسل تبدیل شده، از جستجوی انار برای شب چله‌ای در کودکی‌اش می‌گوید.



آن سال شب چله به شب جمعه افتاده بود و می‌شد شب چله‌ی مفصل‌تر و طولانی‌تری داشت. برای همین مادر گفته بود همه برای شام بیایند. رفته‌رفته بساط شب چله جور می‌شد و مانده بود که روز آخری انارهای درشت باقی‌مانده بر درخت را بچینیم و دانه کنیم و بریزیم در کاسه‌ی بزرگ سفالی آبی. انارهای باقی‌مانده بر درخت در بالاترین سر شاخه‌ها قرار داشت آن‌قدر که دیگر من نمی‌توانستم از درخت بالا بروم و آن‌ها را بچینم. باید پدر نردبان را نگه می‌داشت تا من از روی نردبان انارها را بچینم. ظهر که بابا از سرکار آمد، با اصرار من نردبان را آوردیم و من از آن بالا رفتم. انارها در بالاترین نقطه رو به آسمان سوراخ شده بودند. کلاغ‌‌ها تمام دانه‌های آن چند انار باقی‌مانده را خورده بودند. پدرم با خنده گفت که کلاغ‌ها هم سهم خودشان را از درخت برده‌اند. گریه‌ام گرفته بود. مگر می‌شد سفره‌ی شب چله خالی از انار باشد. چشم‌هایم پرِ اشک شده بود. پدرم دلداری‌ام داد که عیبی ندارد حتما که نباید انار شب چله از درخت خانه باشد. آن‌ها که درخت ندارند چه می‌کنند. «بلند می‌شوی و می‌روی از میوه‌فروشی انار می‌خری.» فکر نمی‌کردم راه‌حلی به این سادگی وجود داشته باشد. همه‌ی انارهای دنیا را فراموش کرده بودم و گمان می‌کردم با توخالی درآمدنِ انارهای درخت، دیگر انار نخواهیم داشت.





متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی بیستم، دی‌ماه مجله‌ی داستان بخوانید.

امیر یاشار فیلا 19:45 چهارشنبه 6 دی 1391
0
 امیر یاشار فیلا

ممنون خانم مهندس معتمد.
بسیار مشتاق ام نظر شما را درباره ى داستان " امبایه ى بارن" ، نوشته ى محمد طلوعى (در شماره ى بیستم " داستان") بدانم _اکر لطف بفرمایید.
مهسا معتمد 15:08 سه شنبه 26 دی 1391
0
 مهسا معتمد
جناب آقای مهندس فیلا

با تشکر از توجه شما به روز نوشت همشهری داستان، ، باور بفرمایید در این مدت به دلیل مشغله کاری اصلا فرصت نکردم تا داستان مذکور را مطالعه نمایم انشاء ا.. اگر فرصتی پیش آمد حتما نظر خود را در ارتباط با داستان امبایه ی با رن نوشته آقای محمد طلوعی بیان می نمایم .